کلبه ی تنهایی

از عارفی پرسیدم چه حک کنم روی نگین انگشترم که وقتی غمگینم و وقتی شادم او را بنگرم؟گفت حک کن:میگذرد........

دیگر کسی از پشت خنجر نمی زند...

 

می ایستد رو در روی تو....

 

خنجر را در سینه ات فرو میکند و میرود...

 

بی انکه خنده اش را لحظه ای متوقف کند...

 

 

 

همه گفتند گفتند:بخشش از بزرگان است و من بخشیدم...

 

اما هیچکس نگفت چقدر بزرگ شده ای...

 

همه گفتند:بلد نبودی حقت را بگیری...

 

 سرم را نه ظلم می تواند خم کند...

 

نه مرگ...

 

نه ترس...

 

سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود پدرم

 

چه جالب، دوست داشتن شبیه مسابقه صندلی شده... دیربجنبی سرجایت

نشسته اند!!!

 

 چشمهایم را پیش طبیب میبرم نمیدانم چه مرگشان شده...


هر شب در خواب جاهایشان را خیس میکنند...

 

 تمام غصه هایی را که در نبودت خوردم بالا اوردم لعنتی...


همشون طعم بیهودگی میدادند...

 

 

چشمانت را از پشت گرفتم...


دیدم طاقت اسم هایی را که میاری ندارم...

 

 

نوشت قم حا...


همه به او خندیدند...


گفت:به غمهایم نخندید که هر جور نوشتم درد داره...


از ته به سر بخوان تا من ان روزها را بشناسی...

 

 تصویرش را روی کاغذ کشیدم...


دختری که در خیابان گدایی میکرد...


کاسه اش را پر پول کشیدم تا خجالت نکشد...

 

کفش تنگ باشد زخم میکند...


وای به حال دل...

 

 

 

 

دیروز و فردا هر دو نامردند...


دیرو با خاطراتش...


و فردا با وعده هایش مرا فریب داداند...


تا نفهمم امروز چگونه گذشت...

 

|http://www.atrebaroon.blogfa.com|عکس های عاشقانه|http://www.atrebaroon.blogfa.com| 

وقتی داشتی میرفتی گفتی:


دیگه هیچکی رو مثل من نمی تونی پیدا کنی...


توی دلم گفتم:اتفاقا خوبیش همینه...

 

 

بس کن ساعت...


دیگر خسته شدم...


اره من کم اوردم...


خودم خوب میدانم که نیست...


اینقدر با بودنت نبودش را به رخم نکش...

 

 

می خندم...

 

دیگر تب هم ندارم...داغ هم نیستم

 

دیگر بیاد تو نیستم...

 

سرد سرد شده ام...

 

کسی چه می داند...شاید دق کردم

 

 

 

کارگر خسته ای سکه ای از جیب کت کهنه اش دراورد تا صدقه دهد... 

 

ناگهان جمله ای را روی صندوق دید و منصرف شد...


صدقه موجب افزایش عمر میشود...

 

 

مومنم کردی به عشق و جا زدی...


تکلیف چیست؟


بر مسلمانی که کافر میشود پیغمبرش...

 

 

می خواهم ببوسمت...

 

فوقش خدا مرا ابلیس بداند...

 

و به جرم بوسین تو به جهنم بیاندازد....

 

تو هم به جرم اینکه ابلیس تو را بوسیده به جهنم بیایی...

 

و من هر روز به دور از چشم خدا تو را ببوسم...

 

چه بهشتی میشود جهنم...

 

 سیگارم را روشن میکنم .و کام میگیرم...


افکارم دود میشوند ته سیگار میشود برایم ته دنیا...


و من پرت میشوم در این کابوس که تو رفته ای...

 

 از بخت بدم...


ایینه فروش شهر کوران شدم...

 

 چانه نزن خدا...


من از تو تنهاترم...


وتنها تو می دانی شمار اه های نکشیده ام را...

 

 روانشناس هم دیوانه شد...


وقتی چند لحظه از سکوتم را برایش معنا کردم...

 

 

عجب معلم سختگیری است...

 

این روزگار...


اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد...

 

 

تو هم برو مبادا از انهایی که مرا تنها گذاشته اند...


جا بمانی...

 

 قلبم مانند قبرم تنها جای یک نفر است...


بقیه هری...

 

 انقدر غمگین و حالم خراب است...


که حتی شیطان دلداریم میدهد...

 

 روی دیوار اتاقش زده بود:استعمال دخانیات الزامیست...


چون پنجره ی اتاقش رو به خانه ای باز میشد...


که عشقش عروس ان خانه بود...

 

 

روز مرگم...

 

در اخرین نفسم...


فقط یک چیز به او خواهم گفت:


اونطوری نه...


اینطوری میرن....

 

 دیروز نهفته در خنده های کودکانه ی تولد بودیم...


امروز...


گمگشته در تاریکی زندگی...


فردا...


شاید غرق در ابهام خاک...

 
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

هدایت به بالا

کد هدایت به بالا